«وقتی که نیستی»
نمي دانم چرا وقتي كه نيستي
همي غمگين وبيمار است دل من
هزاران سبزه مي رويد به هستي
نرويد غير اندوه از گل من
غروب دلگير ومن تنهاي تنها
قوي بغضي نشسته روي نايم
چو مي خواهم گريزم زين همه غم
فرو افتاده در عشق هر دو پايم
نمي دانم چرا وقتي كه نيستي
دلم دارد هواي ديدنت را
كجايي تا درافتم من به پايت
كجايي تا بگيرم دامنت را
نمي دانم چرا وقتي كه نيستي
دگر گلها صفايي را ندارند
حقيرم مي شمارند مردم شهر
دگر مردم خدايي را ندارند
چو مي آرم به يادم رفتنت را
رفيقم مي شود غم هاي عالم
اتاقم مي شود خاموش ودلگير
فرو مي ريزدم آوار ماتم
در آن گاهي كه نيستي در كنارم
شبم بي تو شبي تاريك وتار است
سكوتي مي رسد از پشت درها
نصيبم گريه هايي بي شمار است
گهي بر عكس زيبايت نشينم
گهي بر خاطرات پر ز اندوه
گهي پيچم به خود چون مرغ بي سر
گهي گريم بر آن گيسوي انبوه
1375
نظرات شما عزیزان:
|